یافاطمه

یافاطمه

وبلاگ عاشقان حضرت زهرا (س)
یافاطمه

یافاطمه

وبلاگ عاشقان حضرت زهرا (س)

کراماتى از فاطمه زهرا(سلام الله علیها)

 

به ادامه مطلب بروید:

 کرامت فاطمه به ام ایمن

وقتى که فاطمه زهرا(سلام الله علیها) رحلت کرد، ((ام ایمن )) قسم خورد که در مدینه نماند؛ چون طاقت نداشت جاى خالى حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را مشاهده نماید. لذا به سوى مکه رفت و در میان راه به تشنگى شدیدى دچار شد. دستهاى خود را به سوى آسمان بالا برد و گفت :
پروردگارا! من خدمتگزار فاطمه (سلام الله علیها) هستم ، مرا از عطش ، مى میرانى ! آنگاه خداوند از آسمان سطلى پایین فرستاد. ام ایمن از آن نوشید و هفت سال به غذا و آب ، نیازى پیدا نکرد. در روزهاى بسیار گرم ، مردم ، او را به زحمت مى انداختند، ولى اصلا تشنه نمى شد(408).

343 - نتیجه توسل به فاطمه

حدود چهل سال قبل در کرمان یکى از علماى وارسته و متعهد به نام آیت الله میرزا محمد رضا کرمانى ((متوفى سال 1328 شمسى )) زندگى مى کرد. در آن زمان ، بازار فرقه ضاله ((شیخیه ))رواج داشت .
آیت الله کرمانى ، واعظ محقق آن زمان سید یحیى یزدى را به کرمان دعوت کرد، تا به وعظ و ارشاد خود، مردم را از انحرافات و گمراهیهاى فرقه شیخیه آگاه کند و در نتیجه جلو گسترش آنها را بگیرد.
مرحوم سید یحیى واعظ یزدى ، این دعوت را متوجه انحرافات آنها نمود و با افشاگرى خود، این گروه ضاله را رسوا ساخت ؛ به طورى که تصمیم گرفتند با نیرنگى مخفیانه او را به قتل برسانند. آن نیرنگ مخفیانه این بود:
شخصى از آنها به عنوان ناشناس از او دعوت کرد که فلان ساعت به فلان محله و فلان خانه براى منبر رفتن برود.
او قبول کرد، دعوت کننده با عده اى به خدمت سید یحیى واعظ آمده و او را با احترام به عنوان روضه خوانى بردند، ولى بعد معلوم شد که ایشان را به خارج شهر به باغى برده و از منبر و روضه خبرى نیست . کم کم احساس خطر جدى کرد و خود را در دام مرگ شیخیه دید، آن هم در جایى که هیچ کس از وضع او مطلع نبود.
سید یحیى واعظ، در آن حال به جده خود حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) متوسل گردید. گویا نماز استغاثه به آن حضرت را خواند و در سجده نماز گفت : یا مولاتى یا فاطمة اغیثینى ؛ اى سرور من ، اى فاطمه ! به من پناه بده و به فریادم برس .
خطر لحظه به لحظه نزدیک مى شد. سید یحیى واعظ دید گروه دشمن به او نزدیک شدند و خود را آماده کرده اند و چیزى نمانده بود که به او حمله کرده و او را قطعه قطعه نمایند.
در این لحظه حساس ناگهان غرش تکبیر و فریاد مردم را شنید که باغ را محاصره کرده اند، و از دیوار وارد باغ شدند و با حمله به گروه شیخیها، آنها را تار و مار کردند و مرحوم سید یحیى را نجات داده با احترام همراه خود در کنار حضرت آیة الله میرزا محمد رضا کرمانى به شهر و منزل آیة الله کرمانى آوردند.
سید یحیى واعظ از آیة الله کرمانى پرسید: شما از کجا مطلع شدید که من در خطر نیرنگ مخفیانه شیخیه قرار گرفته ام و مرا از خطر حتمى نجات دادید؟
آیة الله کرمانى فرمود: من در عالم خواب حضرت صدیقه طاهره ، زهراى اطهر (سلام الله علیها) را دیدم ، به من فرمود: شیخ محمد رضا! فورا خودت را به پسرم ((سید یحیى )) برسان و او را نجات بده که اگر دیر کنى ، کشته خواهد شد(409).

344- سوگند دادن امام رضا به جان فاطمه

دو برابر، یکى نیکوکار و دیگرى بد رفتار بود که مردم از دست و زبان آن برادر بد، ناراحت بودند و به برادر دیگرش شکایت مى کردند؛ تا این که برادر نیکوکار قصد زیارت حضرت رضا (علیه السلام) به همراه جماعتى داشت .
برادرى هم که بد بود، همراه با زائران حضرت على بن موسى الرضا(علیه السلام) قصد رفتن به مشهد را کرد. ولى طبق عادت همیشگى اش زوار امام رضا(علیه السلام) را اذیت مى کرد، تا در یکى از منزلهاى وسط راه مریض شد و از دنیا رفت . همه از فوت او خوشحال شدند، ولى برادر خوب به خاطر غیرت برادرى ، او را غسل و کفن کرد و همراه خود آورد و در حرم امام هشتم (علیه السلام) طواف داد و دفن کرد.
شب شد در عالم رؤ یا برادر را در باغى بسیار مجلل با لباسهاى استبرق در کمال شادى و نعمت دید. پرسید: چه شد که به این مرتبه و مقام رسیدى ؟ تو که داراى اعمال نیک نبودى . گفت : اى برادر وقتى قبض روح شدم ، جانم را به سختى گرفتند، هنگام غسل ، آب براى من آتش ، و کفن پاره اى از آتش حتى مرکب من آتش و دو ملک هم با عمود آتشین مرا عذاب مى کردند. تا به صحن مطهر حضرت رضا (علیه السلام) که رسیدیم ، آن دو ملک دور شدند و عذاب از من برداشته شد. همین که مرا وارد حرم کردند، دیدم حضرت رضا (علیه السلام) بر بلندى نشسته اند و توجه به زوار خود دارد. من از حضرتش درخواست شفاعت کردم .
پوزش طلبیدم ، به من عنایتى نفرمودند. همین که مرا بالاى سر حضرت بردند، پیرمرد نورانى دیدم ، به من فرمود: برو از حضرت طلب شفاعت کن ، و الا اگر تو را از این حرم بیرون ببرند، همان عذاب است . گفتم : اى پیرمرد، من از امام رضا(علیه السلام) کمک طلبیدم ، حضرت اعتنایى نکردند. فرمود: ((او را به حق مادرش زهرا(سلام الله علیها) قسم بده )) که هرگز از در خانه اش رد نخواهى شد. این مرتبه که امام رضا (علیه السلام ) را به حق مادرش زهرا (سلام الله علیها) قسم دادم ، آن دو ملایکه عذاب رفتند و دو فرشته رحمت آمدند، مرا به این مقام و نعمت رسانیدند(410).

345- نجات فرزند بنا

در حال طواف مردى را دیدم که دامن کعبه را گرفته : و هو یستغیث و یبکى و یتضرع ؛ گریه کنان در حال تضرع و استغاثه بود.
از او پرسیدم : چرا این قدر ناراحتى ؟
گفت : از بنایانى هستم که منصور مرا به ساختن عمارت بغداد وادار کرد. جریانى برایم پیش آمد که امیدوارم تا زنده ام ، براى احدى نگویى . شبى منصور مرا طلبید و گفت : این شصت نفر فرزندان على (علیه السلام) را باید تا صبح در وسط دیوار بگذارى و من پنجاه و نه نفر آنها را در میان ستونها قرار دادم . آخرین نفر آنان ، دیدم پسرى است مانند قرص ماه ، نور از صورتش متصاعد است ، و هنوز در چهره اش مویى نروییده و دو قطعه گیسوانى دارد که روى دو کتف او قرار گرفته است ، و مانند زن بچه مرده اشک مى ریزد و ناله مى کند. از او جریان حال را پرسیدم . فرمود: براى کشته شدن خود گریه نمى کنم ، گریه ام براى این است که مادر پیرى دارم که جز من فرزندى ندارد، یک ماه بود که مرا در خانه حبس کرده بود، هرگاه مى خواست به خواب رود تا دست بر گردن من نمى انداخت ، به خواب نمى رفت . مى بایست یک دستش در زیر سر من و دست دیگرش ‍ روى سینه من باشد.

گهى یک دست او زیر سر من  نوازش داد روح و پیکر من
گهى بر گردنم افکنده دستش  به تسکین دل شعله ور من

تا دیروز مادرم از خانه برون رفت ، من هم از خانه بیرون آمدم . ماءموران خلیفه مرا گرفتند و به این جا آوردند. گریه ام براى این است که بر خلاف گفته مادرم عمل کردم و او را ناراحت ساختم . او اکنون از وضع من خبر ندارد و نمى داند بر سر من چه آمده است ؟ از خدا براى خود و مادرم صبر طلب مى کنم .
تا این سخنان را از زبان این غلام شنیدم ، گفتم واى بر حال تو، به خاطر به چنگ آوردن دنیا، عذاب آخرت را براى خود خریدى . تصمیم گرفتم براى رضاى خدا کار نیکى به جاى آورم ، نزد فرزندم آمدم و قضیه را با او در میان گذاشتم و به او گفتم : اى پسرم ! تو را به جاى او در میان دیوار بگذارم ، به طورى که آزارى به تو نرسد و شبانه بدون شک تو را بیرون خواهم آورد.
گفت : اى پدر! آنچه مى خواهى انجام بده ، من هم در این جهت صبر خواهم کرد.
بالاخره گیسوان آن غلام علوى را بریدم و صورتش را با سیاهى ته دیگ سیاه کردم و لباس کهنه بچه بنایان را به او پوشاندم و پسر خود را در میان دیوار گذاشتم و آن غلام علوى را در گوشه اى پنهان کردم . گفتم : در این مکان باش تا شب تو را به منزلت برسانم . ولى من از دو جهت ناراحت بودم : یکى اگر منصور مطلع شود با من چه خواهد کرد و دیگر اگر همسرم ، سراغ فرزندم را بگیرد چه جواب دهم ؟ غرض در یک حالت بى هوشى افتاده بودم .
ناگهان دیدنم کنیزم مرا صدا مى زند که شما را در خانه مى خواهند. به کنیز گفتم : برو ببین کوبنده در کیست ؟
کنیزم رفت و در مراجعت گفت : کوبنده در مى گوید: من فاطمه ، دختر رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم ) هستم ، به مولاى خود بگو بیاید و پسرش را بگیرد و فرزند ما را به ما رد کند.
آمدم در خانه پسرم را بدون هیچ گونه صدمه و ناراحتى ، تحویل گرفتم و جوان علوى را به او واگذار کردم .
سرانجام توبه کردم و از شهر فرار نمودم و منصور وقتى از حالم باخبر شد، به تعقیب من پرداخت و تمام اموالم را تصاحب کرد(411).

346- توسل امام باقر به فاطمه

حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) هر گاه تب طاقتش را مى ربود، آب خنکى طلب مى کرد و وقتى که آب به دستش مى رسید و جرعه اى از آن را مى نوشید، لحظه اى از نوشیدن باز مى ماند و سپس با صداى بلند به حدى که بیرون خانه نیز شنیده مى شد از ته دل مادرش زهرا (سلام الله علیها) را صدا مى کرد و مى فرمود: ((فاطمه ! اى دختر رسول خدا)). و بدین گونه خود را از سور تب تشفى مى داد و بر خویش مرهمى مى نهاد و جان و روح خود را با یاد محبوب و توسل به آن حضرت آرام و عطر آگین مى نمود(412).

347- توسل امام جواد به فاطمه

امام جواد (علیه السلام) هر روز هنگام زوال به مسجد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم ) رفته و پس از سلام و صلوة بر رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم ) به سراغ خانه مادرش زهرا (سلام الله علیها) که در همان نزدیکى قبر پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) است مى رفت و کفشها را در آورده و با نهایت ادب و خضوع داخل خانه شده و در آن جا نماز و دعا مى خواند و دقایقى طولانى به عبادت مشغول مى شد. و هرگز دیده نشد به زیارت رسول (صلى الله علیه و آله و سلم ) برود و سراغ مادرش را نگیرد(413).
و نیز از زیارت جامعه مى توان به علاقه و احترام فراوان آن حضرت به مادرش فاطمه زهرا (سلام الله علیها) پى برد(414).

348- توسل ابوطالب به فاطمه

قبل از تولد على (علیه السلام) در مکه زلزله شدیدى رخ داد، به طورى که سنگهاى بزرگ از کوه بلقیس جدا شده و به پایین پرتاب مى شد. حضرت ابوطالب (علیه السلام) بر بلندى آمد و گفت : الهى و سیدى اسئلک بالمحمدیة المحمودة و بالعلویة العالیة و بالفاطمیة البیضاء الا تفضلت على اهل التهامة بالرحمة و الراءفة .
پس همان زمان زمین آرام گرفت و مردم آن کلمات را حفظ کرده و در شداید و بلاها مى خواندند، ولى جهت آن را نمى دانستند.

349- ارادت امام رضا به فاطمه

یکى از فضلاى حوزه که مشکل بزرگى برایش پیش آمده بود، براى زیارت و توسل به حضرت امام رضا (علیه السلام) عازم حرم مى شود. از قضا به علامه طباطبایى بر مى خورد که ایشان هم عازم حرم است . به طرفش رفته و با چشمى پراشک و دلى پرسوز از ایشان مى خواهد تا دعایى به او بیاموزد که حاجتش روا شود.
علامه نگاهى مهربان به چهره و حالت او مى کند، آن گاه مى گوید: فرزندم ! وقتى وارد حرم مطهر مى شوى ، یکى از مؤ ثرترین و بهترین دعاها این است که حضرت را به مادرش زهرا (سلام الله علیها) قسم بدهى که حجت تو را از خدا بخواهد. چون حضرت به مادرش زهرا (سلام الله علیها) علاقه فراوان و ارادت خاصى دارد و سوگند دادن به مادر محبوبش ، سخت مؤ ثر خواهد افتاد.
مى گوید: با شنیدن این سخن سخت متاءثر شدم ، و رعشه و لرزه اى تمامى وجودم را در بر گرفت . این توسل و قسم دادن همان و به مقصود رسیدن همان (415).

350- شفاى بیمارى صعب العلاج

یکى از علما مى گوید: در حدود بیست سال قبل همسرم به بیمارى صعب العلاج گرفتار شد و بالاخره با مراجعه به اطبا، مرض ریوى تشخیص داده شد. پس از آزمایشهاى دقیق و عکس بردارى ، کسالت را فوق العاده و صعب العلاج دانستند، به طورى که نسخه و دارو بى اثر بود و از علاج آن به کلى ماءیوس شدیم .
بى اندازه مضطرب و ناراحت بودیم . ناچار دست توسل به ذیل عنایت حضرت زهرا(سلام الله علیها) زده و نماز حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را که در کتب ادعیه وارد شده ، خواندم . پس از تمام اذکار در حالى که متاءثر و دل شکسته بودم ، در همان حال سجده خوابم برد، در خواب حضرت فاطمه (سلام الله علیها) به بالین مریضه ام دیدم که به او لطف و محبت مى فرمود. ناگهان از خواب بیدار و یاءسم به امید بدل شد. و از آن روز به بعد حال مریض رو به بهبود گذاشت و پس از چند روزى سلامتى کامل خود را باز یافت . براى معاینه و اطمینان خاطر او را به نزد طبیبى بردم ، او بعد از معاینه و دقت کامل با تعجب گفت : هیچ کسالتى در او نمى بینم (416).

351 - نزول مائده از بهشت با دعاى فاطمه

کلمه طیبه ، همسر سید حیدر (از اعیان علماى شیعه بوده ) زنى پرهیزکار و نیک سرشت بود که ماه رجب و شعبان و رمضان را روزه مى گرفت . یکى از شبهاى رجب ، مهمانان بى خبر بر آنها وارد شدند. آن بانوى محترمه به واسطه اشتغال زیاد، پذیرائى از افطار باز ماند، روزه اش را با آب باز کرد و قدرى غذا براى سحر خود نگاه داشت . یکى از همسایگان مستمند، که جز از این خانواده سؤ ال نمى کرد، به در خانه آمد و تقاضاى خوراک نمود. سیده به اطلاع از فقر او غذاى خود را به او داد و نماز شب را خواند، مقدارى آب خورد و درب اطاق را بسته ، چراغ را روشن گذارد و خوابید. هنوز نخوابیده بود که دید دو زن وارد شدند، یکى کوچک تر است ، اما مقامش والاتر است . بالاى سر او نشستند، آن کوچک تر فرمود: دخترک من ! با پیرى و نخوردن افطار سحرى چگونه روزى مى گیرى ؟ عرض کرد: فقیرى آمد خوراک خود را به او دادم . پرسید: اینک چه میل دارى ؟ گفت : اگر ممکن باشد قدرى آلو و نبات و شیرینى . دو کیسه سبز یکى آلو و دیگرى نبات به او دادند، هر کدام تقریبا پانصد گرم . کیسه ها را گرفت و آنها بیرون شدند(417).

352 - مسلمان شدن به برکت نام فاطمه

یکى از ذاکرین نقل کرده : در محضر آیة الله العظمى سید محمد هادى میلانى (معاصر حقیر) بودم . یک مرد و زن آلمانى همراه دختر خود وارد شدند، پس از تعارفات معمول گفتند: ما آمده ایم به شرف اسلام نایل شویم ،
آیة الله میلانى فرمودند: علت چه چیز است ؟
آن مرد عرض کرد: پهلوى دخترم که در محضر شما نشسته در حادثه اى شکست و استخوانهایش خورد شد، چنان که پزشکان از معالجه او عاجز شدند و گفتند: باید عمل شود، ولى عمل ، خطرناک است . دخترم راضى نشد و گفت : اگر در بستر بمیرم بهتر از آن است که در زیر عمل از دنیا روم . به هر حال او را به خانه آوردیم . ما یک خدمتکار ایرانى داریم که او را ((بى بى )) صدا مى زنیم ، دخترم به او گفت : من تمام اندوخته مالى خود را راضى هستم بدهم که صحت به من برگردد، اما فکر مى کنم باید ناکام و با دل پر غصه بمیرم . بى بى گفت : من یک طبیب را سراغ دارم که مى تواند تو را شفا دهد. گفت : حاضرم تمام پول و موجودیم را به او بدهم . بى بى گفت : تمام آنها براى خودت باشد، بدان من علویه ام و جده من زهرا(سلام الله علیها) است که پهلوى او را به ظلم شکستند، تو با دل شکسته و اشک جارى بگو: یا فاطمه زهرا، مرا شفا ده .
دخترم با دل شکسته شروع کرد به صدا زدن و از آن بانوى معظمه یارى خواستن . بى بى هم در گوشه خانه با گریه مى گفت :
((یا فاطمه زهرا، این بیمار آلمانى را با خود آورده ام و شفاى او را از شما مى خواهم . مادر جان ! کمک کن و آبروى مرا نگه دار.))
آن مرد اضافه کرد: من هم از دیدن این واقعه در گوشه حیاط منقلب شدم و گفتم : اى فاطمه پهلو شکسته !
دیدم دخترم قدرى ساکت شد، ناگاه مرا صدا زد و گفت : پدر! بیا که دردم ساکت شده . جلو رفتم و دیدم او کاملا شفا یافته . گفت : الان در بحر بودم ، بانوى مجلله اى نزدم آمد و دست به پهلویم کشید. گفتم : شما کیستید؟ فرمود: من همانم که او را مى خوانى .
دخترم برخاست و راحت شد و دانستم که اسلام حق است . حالا به ایران آمده ایم و به خدمت شما رسیده ایم تا مسلمان شویم .
مرحوم میلانى (ره ) و حاضرین از این معجزه مسرور شدند و شهادتین و سایر امور اسلامى را به او آموختند و آنان با نورانیت اسلام رفتند(418).

353 - کرامتى از فاطمه زهرا

در عباس آباد هند جمعى از شیعیان در ایام عاشوراى حسینى جمع شدند که شبیه حضرت عباس (علیه السلام) بسازند. شخصى که رشید و تنومند باشد نیافتند، تا آن که جوانى را پیدا کردند که پدرش از دشمنان اهل بیت (علیه السلام) بود.
او را شبیه کردند و مراسم تعذیه را بر پا نمودند. چون شب شد به خانه آمد. پدرش از او پرسید: کجا بودى ؟ چون از کار پسرش آگاه گردید، بسیار عصبانى شد و گفت : مگر عباس را دوست مى دارى ؟
جوان گفت : آرى ، جانم به فداى او باد.
پدر گفت : اگر چنین است بیا تا دستهاى تو را به یاد دست بریده عباس ‍ قطع نمایم .
آن جوان دست خود را دراز کرد و پدرش دستش را برید. مادرش گریان شد و گفت : اى مرد! چرا از فاطمه زهرا(سلام الله علیها) شرم نکردى ؟
آن مرد گفت : اگر فاطمه را دوست دارى بیا تا زبان تو را هم قطع کنم .
پس زبان زن را هم برید و در آن شب هر دو را از خانه بیرون کرد و گفت : بروید و شکوه مرا پیش عباس نمائید. آن دو به عباس آباد آمدند و به مسجد محله رفته ، نزدیک منبر تا به سحر ناله کردند.
آن زن گوید: چون صبح نزدیک شد، زنانى چند را دیدم که آثار بزرگى از جبهه ایشان ظاهر بود. یکى از آنها آب دهان بر زخم زبان مى مالید، فى الحال زبانم التیام یافت ، دامنش را گرفتم و عرض کردم : جوانى دارم که دستش بریده و بى هوش افتاده و به فریادش برس .
فرمود: آن هم صاحبى دارد.
گفتم : تو کیستى ؟
فرمود: من فاطمه مادر حسین (علیه السلام) هستم . این بگفت و از نظرم غایب شد.
پس به نزد فرزندم آمدم ، دستش را دیدم که خوب شده است . پرسیدم : چگونه چنین شده است ؟
پسر گفت : در اثناى بى هوشى جوان نقابدارى دیدم ، به بالینم و فرمود: دست را به جاى خود بگذار، پس نظر کردم هیچ اثر زخمى در آن ندیدم .
گفتم : مى خواهم دست تو را ببوسم . ناگاه اشکش جارى شد و فرمود: اى جوان ! معذورم دار که دستم را کنار نهر علقمه جدا کردند.
عرض کردم : شما کیستى ؟
فرمود: منم عباس بن على (علیه السلام) پس از نظرم غایب گردید(419)!

354 - توسل زکریا به فاطمه زهرا

مولایمان حضرت بقیة الله ، ارواحنا فداه ، در پاسخ سعد بن عبدالله در ضمن حدیثى طولانى مى فرماید:
حضرت زکریا از پروردگارش درخواست نمود که نامهاى ((پنج تن )) را به او بیاموزد. جبرئیل (علیه السلام) بر او نازل شده آنها را به او آموخت . هر گاه که زکریا نام محمد، على ، فاطمه ، و حسن (علیه السلام) را مى برد، اندوهش برطرف مى شد، ولى همین که نام حسین (علیه السلام) را مى برد، بغض گلویش را مى فشرد و نفسش به شماره مى افتاد و گریه اش مى گرفت .
روزى گفت : خداوندا! چه سرى دارد که هرگاه نام چهار نفر از اینان را مى برم غم و اندوهم برطرف شده و خاطرم تسکین مى یابد، ولى به هنگام نام بردن از حسین (علیه السلام) اشکم جارى و آه و ناله ام بلند مى شود؟
خداوند متعال داستان حسین (علیه السلام) را به او خبر داده و فرمود:((کهیعص (420))).
((کاف )) اسم کربلاء، ((هاء)) هلاکت و نابودى خاندان پیامبر، ((یاء)) یزید که به حسین ظلم و ستم نمود، ((عین )) اشاره به عطش و تشنگى حسین و ((صاد)) صبر او است .
زکریا(علیه السلام) که این مطالب را شنید، سه روز از مسجد خود بیرون نرفت و دستور داد کسى بر او وارد نشود و شروع به گریه و زارى نمود و ذکر مصیبت او این عبارات بود:
خداوندا! آیا بهترین آفریدگانت به فرزندش مصیبت زده مى شود؟ آیا چنین مصیبتى بر آستانه آنان فرود مى آید؟ خداوندا! آیا على و فاطمه این چنین عزادار مى شوند؟
بعد گفت : خداوندا! فرزندى به من بده که در دوران پیرى دیدگانم به او روشن شده ، وارث و جانشین من باشد! او را براى من به مانند حسین (علیه السلام) نسبت به حضرت محمد(صلى الله علیه و آله و سلم ) قرار ده ! بعد از آن که او را به من دادى ، مرا گرفتار محبت او گردان و بعد همان گونه که حبیب محمد(صلى الله علیه و آله و سلم ) به مصیبت او دچار مى شود، مرا نیز دچار مصیبت او بگردان !
خداوند، یحیى (علیه السلام) را به زکریا داد و او را به مصیبت فقدان او دچار کرد.
دوران حمل یحیى ، همچون دوران حمل حسین ، شش ماه بود(421).

355 - کرامت فاطمه به سید بحر العلوم

سید بحر العلوم (ره ) مى فرماید:
در عالم رؤ یا دیدم در مدینه مشرف بودم و مرا جناب پیغمبر(صلى الله علیه و آله و سلم ) احضار نمود. داخل حجره مقدسه شدم ، دیدم جناب پیغمبر(صلى الله علیه و آله و سلم ) در صدر مجلس قرار گرفته و حسنین (علیه السلام) و حضرت فاطمه (سلام الله علیها) در حاشیه مجلس قرار گرفته اند و جناب على (علیه السلام) سرپا ایستاده است .
به دست بوسى رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم )
مشرف شدم ، مرا مخاطب به خطاب مرحبا بولدى نموده و کمال محبت و مهربانى را درباره من مبذول داشت . مساءله اى چند سؤ ال نمودم . فرمودند: از امام زمان خود سؤ ال کن ، پس صاحب الاءمر را حاضر نمودند و مسائل خود را سؤ ال نمودم .
پس رو به فاطمه (سلام الله علیها) نموده فرمودند: پسرت را بگیر.
پس فاطمه (سلام الله علیها) دست مرا گرفته ، به حجره خود برد و از من رویش را نمى گرفت . و گویا صورت مبارکش الحال در نظرم هست . پس ‍ فاطمه (سلام الله علیها) براى من آش آورد که همه حبوبات در آن بود. تناول نمودم و در نهایت شوق از خواب بیدار شدم .
چنان شرح صدرى براى من اتفاق افتاده بود که هر چه بعد از آن در کتاب ها مى دیدم به یک مرتبه حفظ مى نمودم و همیشه طالب آن آش ‍ بودم .
روزى از مادرم سؤ ال نمودم که آش به این صفت دیده اى ؟
فرمودند: بلى ، در عجم متعارف است که مى پزند و جمیع حبوبات داخل آن مى کنند و آش فاطمه زهرا(سلام الله علیها) مى نامند(422).

356 - عنایت فاطمیه

جناب حاجى على اکبر سرورى تهرانى مى گوید:
خاله علویه اى دارم که عابده و برکتى براى فامیل ماست و در شداید به او پناهنده مى شویم و از دعاى او، گرفتاریهایمان برطرف مى شود.
وقتى آن مخدره به درد دل مبتلا مى شود و به چند دکتر و بیمارستان مراجعه مى کند و فایده نمى کند، مجلس زنانه توسل به فاطمه زهرا(سلام الله علیها) فراهم کرده و اهل مجلس را هم طعام مى دهد.
همان شب در خواب حضرت زهرا(سلام الله علیها) را مى بیند که به خانه اش تشریف آوردند به حضرتش عرضه مى دارد: کلبه ما محقر است و این که روز گذشته از شما دعوت نکردم ، چون قابل نبودم .
پس کف دست مبارک را محاذى صورتش مى گیرند و مى فرمایند: به کف دستم نگاه کن ! پس تمام اندرون خود را در آن کف مبارک مى بیند، از آن جمله رحم خود را مى بیند که چرک زیادى در آن است . فرمود درد تو از رحم است و به فلان دکتر مراجعه کن ، خوب مى شوى .
فردا به همان دکترى که فرموده بود مراجعه مى کند و دردش را مى گوید و به فاصله کمى درد برطرف مى گردد.
ضمنا باید متوجه بود که ممکن بود مراجعه به دکتر و استعمال دارو همان لحظه او را شفا بخشد، لیکن چون خداوند به حکمت بالغه اش براى هر دردى دوایى خلق فرموده که باید خاصیتى که خداوند در آن قرار داده ظاهر شود. پس باید مریض در هنگام ضرورت ، از مراجعه به طبیب و استعمال دوا خوددارى نکند و بداند که شفا از خداست ، لیکن به وسیله طبیب و دوا؛ مگر در بعضى موارد که مصلحت الهى اقتضا کند. بالجمله شاید در مورد علویه مذکور چنین مصلحتى نبوده و لذا او را به سنت جارى الهى ، که رجوع به طبیب و دوا است ، حواله فرمودند.
حضرت صادق (علیه السلام) مى فرماید: ((پیغمبرى از پیغمبران گذشته مریض شد، پس گفت : دوا استعمال نمى کنم تا خدایى که مرا مریض کرد، شفایم دهد. پس خداوند به او وحى فرمود: تو را شفا نمى دهم تا دوا استعمال نکنى ؛ زیرا شفا از من است )) (هر چند به وسیله دوا باشد(423)).

357 - باز شدن در با نام فاطمه

سید جلیل جناب آقا سید على نقى کشمیرى فرزند صاحب کرامات باهره حاج سید مرتضى کشمیرى فرمود: شنیدم از فاضل محترم جناب آقاى سید عباس لارى که فرمود:
در اوقات مجاورت در نجف اشرف براى تحصیل علوم دینیه روزى از ماه مبارک رمضان طرف عصر، خوراکى براى افطار خود تدارک کرده ، در حجره گذاردم و بیرون آمده ، در را قفل کردم و پس از اداى نماز مغرب و عشاء و گذشتن مقدارى از شب برگشتم مدرسه براى افطار کردن . چون به در حجره رسیدم ، دست در جیب نموده کلید را نیافتم ، اطراف داخل مدرسه را فحص کردم و از بعض طلاب که مدرسه بودند پرسش نمودم ، کلید را نیافتم به واسطه فشار گرسنگى و نیافتن راه چاره ، سخت پریشان شدم ، از مدرسه بیرون آمده متحیرانه در مسیر خود تا به حرم مطهر مى رفتم و به زمین نگاه مى کردم ، ناگاه مرحوم حاج سید مرتضى کشمیرى ، اعلى الله مقامه ، را دیدم ؛ سبب حیرتم را پرسید. مطلب را عرض کردم . پس با من به مدرسه آمدند نزد حجره ام فرمود: مى گویند نام مادر موسى را اگر کسى بداند و بر قفل بسته بخواند، باز مى شود. آیا جده ما، حضرت فاطمه (سلام الله علیها) کمتر از اوست ؟ پس دست به قفل نهاد و ندا کرد: ((یا فاطمه .)) قفل باز شد(424).

358 - معجزه اهل بیت در قم

سید جلیل و فاضل نبیل ، جناب آقاى سید حسن برقعى واعظ، ساکن قم ، چنین مرقوم داشته اند:
آقاى قاسم عبدالحسینى ، پلیس موزه آستانه مقدسه فاطمه معصومه (سلام الله علیها) و در حال حاضر، یعنى سنه 1348، به خدمت مشغول است و منزل شخصى او در خیابان تهران ، کوچه آقا بقال براى این جانب حکایت کرد که در زمانى که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروى مى بردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت مى کردم . در اثر تصادف با کامیون سنگ کشى یک پاى من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمى شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسى ، که اکنون زنده است ، و دکتر سیفى معالجه مى نمودم ، پایم ورم کرده بود، به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد ناله و فریاد مى کردم . امکان نداشت کسى دست به پایم بگذارد؛ زیرا آن چنان درد مى گرفت که بى اختیار مى شدم و تمام اطاق و سالن را صداى فریادم فرا مى گرفت و در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه - سلام الله علیهم اجمعین - متوسل بودم و مادرم بسیارى از اوقات به حرم حضرت معصومه مى رفت و توسل پیدا مى کرد و یک بچه که در حدود سیزده الى چهارده سال داشت و پدرش کارگرى بود در تهران ، در اثر اصابت گلوله اى ، مثل من روى تخت خواب پهلوى من ، در طرف راست بسترى بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله ، زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او ماءیوس بودند و چند روزى در حال احتضار بود و گاهى صداى خیلى ضعیفى از او شنیده مى شد و هر وقت پرستارها مى آمدند مى پرسیدند: تمام نکرده است ؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.
شب پنجاهم بود. مقدارى مواد سمى براى خود کشى تهیه کردم و زیر متکاى خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خود کشى کنم ؛ چون طاقتم تمام شده بود. مادرم براى دیدن من آمد. به او گفتم : اگر امشب شفاى مرا از حضرت معصومه (سلام الله علیها) گرفتى ، فبها؛ و الا صبح جنازه مرا روى تختخواب خواهى دید و این جمله را جدى گفتم ، تصمیمم قطعى بود.
مادرم غروب به طرف حرم رفت . همان شب مختصرى چشمانم را خواب گرفت ، در عالم رؤ یا دیدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن ) وارد اطاق من که همان بچه هم پهلوى من روى تخت خوابیده بود آمدند، یکى از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و چنین فهمیدم اولى حضرت زهرا و دومى حضرت زینب و سومى حضرت معصومه - سلام الله علیهم اجمعین - هستند، حضرت زهرا جلو، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم مى آمدند مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوى هم جلو تخت ایستادند، حضرت زهرا(سلام الله علیها) به آن بچه فرمودند: بلند شو: گفت : نمى توانم . فرمودند: بلند شو. گفت : نمى توانم . فرمودند: تو خوب شدى ، در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست . من انتظار داشتم که به من هم توجهى بفرمایند، ولى برخلاف انتظار حتى به سوى تخت من توجهى نفرمودند، در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم ، معلوم مى شود آن بانوان مجلله به من عنایتى نداشتند.
دست کردم زیر متکا، سمى را که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم . با خود فکر کردم ممکن است چون در اطاق ما قدم نهاده اند، از برکت قدوم آنها من هم شفا یافته ام . دستم را روى پایم نهادم ، دیدم درد نمى کند، آهسته پایم را حرکت دادم ، دیدم حرکت مى کند. فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام ، صبح که شد، پرستارها آمدند و گفتند: بچه در چه حال است ؟ به این خیال که مرده است . گفتم : بچه خوب شد. گفتند: چه مى گویى ؟! گفتم : حتما خوب شده ، بچه خواب بود. گفتم : بیدارش نکنید تا این که بیدار شد. دکترها آمدند هیچ اثرى از زخم در پایش نبود، گویا ابدا زخمى نداشته اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند. پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روى پاى من بردارد و تجدید پانسمان کند، چون ورم پایم تمام شده بود، فاصله اى بین پنبه ها و پایم بود. گویا اصلا زخمى و جراحتى نداشته .
مادرم از حرم آمد، چشمانش از زیادى گریه ورم کرده بود، پرسید: حالت چطور است ؟ نخواستم به او بگویم شفا یافتم ؛ زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند. گفتم : بهتر هستم . برو عصایى بیاور برویم منزل . با عصا (مصنوعى ) به طرف منزل رفتم و بعدا جریان را نقل کردم .
و اما در بیمارستان ، پس از شفا یافتن من و بچه ، غوغایى از جمعیت و پرستارها و دکترها بود. زبان از شرح آن عاجز است ، صداى گریه و صلوات ، تمام فضاى اطاق و سالن را پر کرده بود(425).

359 - توسل به فاطمه و شفاى بیمار

جناب آقاى شیخ عبدالنبى انصارى داراب ، از فضلاى حوزه علمیه قم ، قضایاى عجیبى دارند که براى نمونه یکى از آنها نقل مى شود:
مدت یک سال بود که دچار کسالت شدید سردرد و سرگیجه شده بودم و در شیراز سه مرتبه و در قم پنج مرتبه و در تهران سه مرتبه به دکترهاى متعددى مراجعه و داروها و آمپولهاى فراوانى مصرف نموده بودم ، ولى تمام اینها فقط گاهى مسکن بود و دوباره کسالت عود مى کرد. تا این که یکى از شبها، در عین ناراحتى به سختى به منزل آیة الله بهجت که یکى از علماى برجسته و از اتقیاى زمان است ، براى نماز جماعت . در بین نماز جماعت حالم خیلى بد بود، طورى که یکى از رفقا فهمید و پرسید: فلانى مثل این که خیلى ناراحت هستى ؟
گفتم : مدت یک سال است که این چنین هستم و هر چه هم به دکتر مراجعه نموده ام و دارو مصرف نموده ام ، هیچ تاءثیرى نداشته .
آن آقا، که خودش از فضلا و متقین بود، فرمود: ما دکترهاى بسیار خوبى داریم ، به آنها مراجعه کنید.
فورا فهمیدم و ایشان اضافه فرمود: متوسل به حضرت زهرا(سلام الله علیها) شوید که حتما شفا پیدا مى کنید.
حرف ایشان خیلى اثر کرد و تصمیم گرفتم متوسل شوم . آمدم در خیابان با همان ناراحتى به یکى دیگر از فضلا برخوردم که او هم حقیر را تحریص بر توسل نمود. پس به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفتم و سپس به منزل و در گوشه اى تنها شروع به تضرع و توسل و گریه نمودم و حضرت زهرا(سلام الله علیها) را واسطه قرار دادم و بعد خوابیدم . شب از نیمه گذشته بود، در عالم خواب دیدم که مجلسى برقرار شد و چند نفر از سادات در آن شرکت داشتند و یکى از آنها بلند شد و براى بنده دعایى کرد.
صبح از خواب بیدار شدم سرم را تکان دادم دیدم هیچ آثارى از سردرد و سر گیجه ندارم ، ذوق کردم و فورا رفتم با حالت نشاط و خوشحالى ، که مدتى بود محروم بودم ، رفقا را دیدم و عده اى را دعوت کردم و مجلس ‍ روضه اى را در منزل برقرار نمودم و ان شاء الله تا پایان عمر این روضه ماهانه خانگى را خواهم داشت و اکنون که حدود هشت ماه است از این جریان مى گذرد، الحمدلله حالم بسیار خوب و توفیقاتم چندین برابر شده و با کمال امیدوارى اشتغال به درس و تبلیغ داشته ام و دارم (426).

360 - نماز و توسل به فاطمه در جبهه

یکى از رفقاى بسیجى در جبهه برایم تعریف مى کرد:
در یک عملیات مهم شبانه علیه دشمن متجاوز بعثى ، هنگام پیشروى به میدانى از مین برخوردیم . این برخورد براى ما بسیار غیر منتظره و سنگین بود. چون از طرفى شناسایى نشده بود و شاید هم دشمن آنها را تازه کار گذاشته بود، و از طرف دیگر اگر به موقع به سر قرار نمى رسیدیم ، گروهى دیگر از بچه ها به وسیله دشمن قیچى مى شدند.
شرایطى بسیار سخت و جانکاه بود. زمان نیز به کندى مى گذشت . من فشار سنگینى آن لحظات را هنوز هم بر سینه ام حس مى کنم . بالاءخره بنا شد که بچه ها داوطلبانه روى مین ها بروند.
فرمانده ما، که هر چه از خوبى ها و دلاورى ها و کاردانى او و ایمان و عشقش به فاطمه زهرا(سلام الله علیها) بگویم ، کم گفته ام ، گفت : بچه ها! چند دقیقه اى صبر کنید، شاید راه دیگرى هم باشد. همه با ناباورى به او خیره شدند؛ چه راهى ؟!
او این را گفت و سپس از بچه ها فاصله گرفته و کمى آن طرف تر به نماز ایستاد و دو رکعت نماز خواند؛ آن هم چه نمازى ! یک پارچه شور و عشق .
رفقاى او همه مى دانستند او نماز توسل به فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را مى خواند. عجب حالى داشت ، مثل شمع مى سوخت . پس از سلام نماز بر مهر گذاشته و ذکر ((یا فاطمة اغیثنى )) مى گفت و با حالتى پرسوز، فاطمه (سلام الله علیها) را به کمک مى طلبید. استغاثه ((فاطمه ، فاطمه )) او تمامى بیابان را پر کرده بود. گویا تمامى هستى هم با او هم نوا بود.
شبى فراموش نشدنى بود. هر کدام از بچه ها را که مى دیدى ، در گوشه اى اشک مى ریختند و دعا مى کردند. کم کم بچه ها متوجه فرمانده شدند و سعى داشتند به او نزدیک تر شوند. طولى نکشید که همه دور او حلقه زدند. دیگر در آن موقع شب و در سکوت و بهت بیابان ، همراه اشک ماه ، تنها ناله یک نفر به گوش مى رسید؛ ناله فرمانده ، که فاطمه (سلام الله علیها) را مدام به کمک مى طلبید.
کاش بودى و مى دیدى که چگونه مثل ابر مى بارید و چون شمع مى سوخت . همه به استغاثه هاى او گوش مى دادند و اشک مى ریختند. من جلوتر از همه بودم دیدم گونه اش را بر روى خاک گذاشته و آن قدر اشک ریخته که تمامى صورتش غرق گل شده . آن چنان غرق در مناجات و توسل بود، که حضور هیچ کس را حس نمى کرد. گوئى اصلا در این دنیا نیست . کمى آرام تر شد. آهسته چیزهایى زمزمه مى کرد. ناگهان براى لحظاتى ساکت شد. من نگران شدم که شاید از حال رفته ، اما هیبتى داشت که نتوانستم قدرم جلو بگذارم . همه محو نگاه او بودیم . به دلمان افتاده بود که خبرى مى شود. قبلا هم از توسلات او به فاطمه زهرا(سلام الله علیها)
و حاجت گرفتنش زیاد شنیده بودیم . همین طور هم شد. ناگهان سر از سجده برداشت و فریاد زد:
((بچه ها! بیایید، بى بى راه را نشان داد! بى بى راه را نشان داد!!))
بغض هایى که براى چند دقیقه اى در سینه ها متراکم شده بود، یک دفعه ترکید. همه زدند زیر گریه . نمى توانم حالت خود و بچه ها را در آن لحظه بیان کنم . آن قدر مى دانم که بى درنگ همه به دنبالش حرکت کردیم . من پشت سر او بودم . به خدا قسم ، او آنقدر محکم و با صلابت مى دوید که گوئى روز روشن است و جاده هموار. طولى نکشید که از میان مین ها گذشتیم ، بدون اینکه حتى یک نفر از ما خراشى بردارد.
بعدها هر بار که از او مى پرسیدم : آن شب چه شد و چه دیدى ؟ از جواب طفره مى رفت ، اما مى گفت :((بچه ها! فاطمه ، فاطمه ))؛ و دیگر اشک مجالش نمى داد(427)

منبع:www.islamicecenter.com

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.